ماهک کوچولوی ماماهک کوچولوی ما، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

روزهای با تو بودن

منوی غذای پرنسس من.....

سلام عزیزکم.امروز برات یه سری از غذاهایی که مجاز به خوردنشون شدی و برات درست کردم اینجا میزارم تا بعد که بزرگ شدی یادت بمونه که ذره ذره شدی یه خانم کامل...... اینا شیر خشک شما و سرلاک های شماست سرلاک میوه و سرلاک شیر و خرما...نوش جونت عشقم شوید پلو با ماهیچه که بدت نمیاد ولی زیاد علاقه هم نداری سوپ مرغ و جعفری که خوشت میاد..... اینم نون بربری که عاشقشی با سنگک هم خوب کنار میای.....فدای نون خوردنت..... سوپ ماهیچه و کرفس که دوست داری... لوبیا پلو بدون لوبیا کوکو سیب زمینی........ حریره بادوم و فرنی که هم خودم درست میکنم هم برات امادشو میخرم... زرده ی تخم مرغ که اصلا با...
30 خرداد 1393
1089 51 18 ادامه مطلب

گذر زمان و بزرگ شدن تو.........

عسل مامان تو بهترین اتفاق زندگی من بودی....هر روز بزرگ و بزرگتر میشی و زمان به من اجازه نمیده کودکانه هات رو یه دل سیر تماشا کنم....فقط عکس های تو به من یاداوری میکنن که چقدر بزرگ شدی و چقدر کم  نگاهت کردم......این عکس یه عکس خیلی مهمه.عشق من از اولین روز توی بیمارستان تا نه ماهگیت رو این عکس به تصویر میکشه مختصر و مفید ......دوستت دارم عزیزکم .ماهکم.....دخترکم ماهک شیرینم از روز اول تولد تا نه ماهگیش........ دوستت دارم عشقم....... ...
28 خرداد 1393

اولین نیمه شعبان عشقم.....

امسال اولین سالی بود که نیمه شعبان رو تجربه کردی.امیدوارم صاحب این روز همیشه نگهدارت باشه دختر من.....نیمه شعبان روز تولد حضرت مهدی روزیه که مردم خیلی شادن و خیابونا پر از چراغونی های رنگارنگه.....امسال نشد با هم بریم بیرون و تو شور و حال مردم رو ببینی.....اما تو خونه ی مامان معصوم یه جشن کوچیک گرفتیم هم به مناسبت نیمه شعبان هم ورود شما به 11 ماهگی....بابا شاپور شیرینی خرید و منم یه کیک خونگی درست کردم و ژله ی کاراملی ...... اینم جشن ما به روایت تصویر.......... قربون چشمات برم قشنگم...... مامان معصوم هم به مناسبت این روز برات دو دست لباس خواب خرید.......مبارکت باشه گلم.... امیدوارم همه ی روزهای زندگیت پر از ...
26 خرداد 1393

ورودت به 11 ماهگی مبارک عشقم.......

دختر قشنگ و دوست داشتنی مامان امروز 10 ماهت پر شد و قدم به دنیای 11 ماهگی گذاشتی .چقدر زود بزرگ شدی .....حالا برات دنیا جذابیت بیشتری داره و همه چیز برات قشنگه.حالا حسابی شیطون شدی و شیطنت هات بامزه و شیرین شده.خوشحالم که فرشته ای مثل تو رو دارم تا هر جا کم اوردم بغلت کنم و آروم شم .تا هر جا زمین خوردم به عشق داشتن تو بلند شم و از نو شروع کنم....ممنونم که دخترم شدی که تکیه گاهم شدی که دلیل مادر بودنم شدی.......من در کنار تو تمام قشنگی ها رو لمس میکنم .دختر گلم 11 ماهگیت مبارک.........                          &...
24 خرداد 1393

قصه ی شیطنت های من........

سلام من ماهکم اینجا میخوام چکیده ای از شیطنت هام. براتون همراه با عکس بزارموببینید و حالشو ببرید..... معمولا صبح ها زود بیدار میشم و نزدیکای ظهر منو به زور میخوابونن.... من هم بعد از یه چرت بلبلی بیدار میشم و حرص مامانم رو در میارم.... یواش یواش میرم سمت حموم و سبد لباسارو نشون میکنم .... بقیه ی داستان ادامه ی مطلب..... بعد از برسی و کنکاش به مامان یه لبخند میزنم تا حواسش پرت شه... بعد با یه حرکت سریع میپرم تو سبد.... بعد اماده ی حمام رفتن میشم ...یه اب بازی جانانه..... بله .....ما اینیم دیگه........ بازگشت از حمام و اغاز شیطنت.......این کابل تبلت مامانه خیلی خوشمزس...... ...
13 خرداد 1393

ماهک و شلمن..........

عسل خوشمزه ی مامان بلاخره پرونده ی گوش و گوشواره های شما با یه حرکت جسورانه ی مامان معصومه بسته شد ،سه شنبه مبعث حضرت رسول بود اما بابا شاپور رفته بود سر کار بابا محمدم از دوشنبه رفته بود دورود ،مامان معصوم گفت بیا تا قبل از اینکه دوباره سوراخ گوشت کیپ شه گوشواره های طلاتو برات بندازه،من اولش تردید داشتم از طرفی هم اصلا دوست نداشتم یه بار دیگه سوراخ کردن گوش رو تجربه کنی،دل رو به دریا زدم و مامان معصوم دست به کار شد البته شما خواب بودی و این هم مزید بر علت شد که به راحتی گوشواره ی اول رو بندازیم بعدش شما بیدار شدی منم سرت رو گرم کردم و گوشواره ی دوم هم رفت سر جاش،اصلا اذیت نشدی بر عکس شبی که خواستیم نخ برات بندازیم و شما هی گریه میکردی ،خیلی...
8 خرداد 1393

گوشواره های دردسر ساز......

دختر قشنگ من چند وقته مریضی و من حسابی بی حوصلم.یادته چند وقت پیش برات نوشتم شبا خوب نمیخوابی من فکر میکردم داری دندون در میاری اما مشکل از گوش هات بود.مامان معصوم ار چهار شنبه مهمون داشت .دختر دایی های من از شمال اومده بودن و هانیه کوچولو هم کلی باهات بازی کرد.جمعه شب که مهمونا رفتن متوجه شدیم که بدنت دونه های قرمز زده و بغل گوشات حسابی ملتهب شده بود.خیلی ترسیدم بابایی رفت اینترنت و گفت اینا علایم سرخجه هست .خیلی ترسیده بودم بابایی هم گفت شنبه ببرمت دکتر.شنبه بابایی رفت مطب و برات وقت گرفت من و مامان معصوم هم ساعت 3 با ماشین رفتیم سمت مطب دکترت.خدا روشکر برعکس همه ی روزا خلوت بود و زود رفتیم داخل .دکترت کلی باهات بازی کرد و بوست کرد وزنت 8 ...
5 خرداد 1393
1